داستان بسیار زیبای عشق واقعی...
یک روز آموزگاری از دانش آموزانش پرسید:صادقانه ترین راه ابراز عشق چیست؟
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» .
در آن بین، پسری برخاست و داستان کوتاهی تعریف کرد:
روزی زوج جوانی که زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.عشق واقعی
عشق واقعی از زبان دانش آموز
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید :آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد:نه، آخرین حرف مرد این بود که :عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
رامترین نوع بیشعورها، بیشعورهای آبزیرکاهند. البته منظور این نیست که این نوع بیشعورها کمخطرتر از بقیه بیشعورهایند، بلکه منظور این است که زیاد به چشم نمیآیند. بیشعورهای آبزیرکاه با مشاهده واکنش جامعه نسبت به بیشعورهای تمامعیار ترجیح میدهند که پشت نقابی از مهربانی و خونسردی پنهان شوند، اما در عین حال همواره میدانند که چگونه این خنجر غلافشده را بهموقع بیرون بکشند و بدون اینکه هیچکس تصورش را بکند، کار خودشان را بکنند.
– کتاب بیشعوری اثر خاویر کرمنت
کتاب دوستانى هم هستند که از ترسِ اینکه گنجینهى کتابشان را براى همیشه از دست بدهند، هرگز کتاب امانت نمىدهند. (یک ضرب المثل قدیمى عربى اندرز مىدهد که «کسى که کتاب امانت مىدهد، یک احمق است؛ اما کسى که کتاب را پس مىدهد، احمقتر است.») من به پیروى از توصیهى هنرى میلر همیشه اهل امانت دادن کتاب بودهام: «کتابها هم مثل پول دائما باید در گردش باشند. تا جایى که بشود، قرض بدهید و قرض بگیرید؛ هم کتاب را و هم پول را! مخصوصا کتاب را؛ کتابها به مراتب بیشتر از پول، چیزى براى عرضه کردن دارند. کتاب فقط یک دوست نیست، بلکه مىتواند دوستان بسیارى برایتان به ارمغان بیاورد. زمانى که با ذهن و روحتان صاحب کتابى هستید، ثروتمندید. اما وقتى آن را به شخص دیگرى بدهید، سه برابر ثروتمندید.»
– از متن کتاب تولستوی و مبل بنفش اثر نینا سنکویچ
چرا مرا دوست نداری؟ همان اندازه سوال غیرممکنی است (هرچند کمتر آزاردهنده است) که پرسیدن این که چرا دوستم داری؟ در هردو مورد، در چارچوب عشق، رودرروی اراده ضعیف قرار میگیریم، در مقابل این واقعیت که عشق، موهبتی است که به ما هدیه شده، موهبتی که هرگز نه میتوانیم و نه لیاقتش را داریم که تشخیصاش بدهیم. در پرسشهایی از این دست، مجبوریم یا به سوی خودبینی کامل تمایل پیدا کینم یا از طرف دیگر، به حقارت مطلق: مگر چه کردهام که مستحق عشق باشم؟ پرسشی که عاشق شریف و فروتن میپرسد؛ کار بدی نکردم. مگر چه کردهام که از عشق محروم باشم؟
– کتاب جستارهایی در باب عشق اثر آلن دوباتن
گیاهخواری صرفا ژستی نمادین نیست. همچنین تلاشی برای منزوی ساختن خود از واقعیتهای زشتِ جهان هم نیست، که خود را بدونِ مسئولیتی در قبال ستم و کشتارِ سرتاسر جهان پاکیزه نگاه داریم. گیاهخواری گامی علمی و کارآمد است که با انتخاب آن میتوان هم به کشتن حیوانات خاتمه داد و هم به وارد ساختن رنج به آنها.
– کتاب آزادی حیوانات اثر پیتر سینگر
من از خودم میپرسم چرا حقیقت باید ساده باشد. تجربه من کاملا خلاف این را به من یاد داده است، حقیقت تقریبا هیچ وقت ساده نیست، و اگر چیزی بیش از حد واضح و آشکار به نظر میرسد، اگر عملی به ظاهر از منطق سادهای پیروی میکند، معمولا انگیزههای پیچیدهای پشت سر آن هست.
– کتاب تونل اثر ارنستو ساباتو
یکی از دلایلی که چرا داستان برای بشر ضروری است این است که داستان بسیارزی از نیازهای خودآگاه و ناخودآگاه را برآورده میسازد. اگر داستان فقط روی ذهن خودآگاه تاثیر داشت، اهمیتی مانند ارزش کتابهای تشریحی داشت. اما اهمیت دیگر داستان این است که روی ضمیر ناخودآگاه نیز تاثیر میگذارد.
– چگونه کتاب بخوانیم اثر مارتیمر جی. آدلر و چارلز لینکلن ون دورن
در باور عشق و شناخت حقیقت آن، مرد ممکن است فریب بخورد؛ اما زن… زن حقیقت عشق را زود تشخیص مى دهد با حس نیرومند زنى، و اگر دبّه در مى آورد از آن است که عشق هم برایش کافى نیست ، او بیش از عشق مى طلبد، جان تو را.
– سلوک اثر محمود دولت آبادی
زن ها، گاهی اوقات حرفی نمی زنند چون به نظرشان لازم نیست که چیزی گفته شود! تنها با نگاهشان حرف می زنند… به اندازه یک دنیا با نگاهشان حرف می زنند. اگر زنی برایتان اهمیت دارد، از چشمانش به سادگی نگذرید! به هیچ وجه…
– سوءتفاهم اثر سیمون دوبوار
آمد بهار و فصل گل افشانی
ساقی بیار باده روحانی
زان آب آتشین که فرو شوید
از جان و دل کدورت ظلمانی
زان آب آتشین که از آن برقی
در طور دید، موسی عمرانی
زان باده ای که اهل صفا نوشند
ظاهر به ماهِ روزه، نه پنهانی
آن کیمیای اهل سعادت را
از جام روی دوست کنی ارزانی
در فصل گل ستایش و تجلی ست
از آن بزرگ بانوی ایرانی
آن بانوی یگانه دین پرور
استاد علم و دانش قرآنی
گویی ز بامداد اَلست آمد
توفیق او به خدمت انسانی
عمری حدیث زلف پریشان گفت
تا خلق وا رهد ز پریشانی
بانوی اصفهانی صاحب دل
می داد درس حکمت ایمانی
بر عاشقان دانش و دین می گفت
تفسیری از صحیفه سبحانی
کز آفتاب دانش و دانایی
نوری گرفت جوهر سلطانی
پروانگان شمع شب افروزش
صدها رجال و عالم ربانی
او در میان مجمع مشتاقان
همچون نگین دست سلیمانی
از محضر یگانه، دین ارباب
آموخت بس لطایف عرفانی
بانویی از ثُلاله زینب بود
در روزگار خود به سخنرانی
گسترد خوان علم و صلایی زد
ما را بر این ضیافت و مهمانی
ای اصفهان که شهره آفاقی
چون گوهری به تارک سلطانی
هم مهد اهل دانش و دانایی
هم در هنر چو شمع فروزانی
خورشید آسمان هنر با فخر
بر سکه تو کرده زرافشانی
ای شهر پرطراوت و حکمت خیز
چون سرمه ای به دیده ایرانی
سردفتری در آیت زیبایی
سرچشمه ای ز چشمه حیوانی
ساقی بیار بار دگر جامی
تا بنگری به دیده پنهانی
هر ذره ای ز عالم هستی را
در کار خویش عالی و چه دانی
«آتش» به وصف مردم صاحب دل
بلبل به شاخ گل به غزلخوانی
او هیچ گاه مرا ترک نکرد. مادرم قهرمان من است
داستان کوتاه
روی زمین خوابیدم و پاهایم را با عصبانیت به زمین کوبیدم و آنقدر فریاد زدم که گلویم خشک شد، فقط به این دلیل که مادر خوانده ام به من گفته بود اسباب بازی هایم را جمع کنم.
فریاد زدم: “ازت متنفرم.”
شش ساله بودم و نمی دانستم چرا همیشه آنقدر عصبانی هستم. از وقتی دو سالم بود، با پدر و مادر خوانده ام زندگی می کردم. مادر واقعی ام نمی توانست از من و پنج خواهرم نگهداری کند. چون پدر یا کسی را نداشتیم که از ما مراقبت کند، نزد خانواده های مختلفی به فرزند خواندگی پذیرفته شدیم.
احساس سردرگمی و تنهایی می کردم. نمی دانستم چگونه به دیگران بگویم چقدر احساس رنجش می کنم. عصبانیت تنها راهی بود که می توانستم احساسات درونی ام را ابراز کنم. چون دائم دردسر درست می کردم، سرانجام نامادری ام مرا به موسسه فرزند خواندگی بازگرداند. همان طور که مادر خوانده قبلی ام این کار را کرده بود. فکر می کردم منفورترین دختر روی زمین هستم.
بعد با کیت مک کان آشنا شدم. وقتی به دیدنم آمد، هفت ساله بودم و با سومین پدر و مادر خوانده ام زندگی می کردم. وقتی مادر خوانده ام گفت که کیت مجرد است و می خواهد کودکی را به فرزندی قبول کند، فکر نمی کردم او مرا انتخاب کند. فکر نمی کردم کسی حاضر باشد تا آخر عمر با من زندگی کند.
آن روز کیت مرا به مزرعه کدو حلوایی برد. خیلی خوش گذشت، اما فکر نمی کردم باز هم او را ببینم. چند روز بعد مددکار اجتماعی به خانه ما آمد و گفت که کیت می خواهد مرا به فرزندی بپذیرد. سپس از من پرسید آیا اشکالی ندارد که به جای زندگی با پدر و مادر، فقط با یک مادر زندگی کنم. در پاسخ گفتم: “من فقط کسی را می خواهم که دوستم داشته باشد.”
کیت روز بعد به دیدنم آمد. توضیح داد که مراحل قانونی کار یک سال طول می کشد، اما من می توانم به خانه او نقل مکان کنم. به وجد آمدم، اما باز هم می ترسیدم. من و کیت کاملاً با هم غریبه بودیم. نمی دانستم وقتی مرا بشناسد، عقیده اش را تغییر می دهد یا نه. او متوجه ترس من شد. مرا در آغوش گرفت و گفت: “می دانم خیلی رنج کشیده ای. می دانم می ترسی. اما قول می دهم هیچگاه ترکت نکنم. ما دیگر یک خانواده هستیم.”
چشمانم پر از اشک است. ناگهان متوجه شدم او هم مثل من تنهاست. گفتم: “باشد مادر”
هفته بعد با مادربزرگ و پدربزرگ و خاله و دایی جدیدم و بچه های شان آشنا شدم. به نظر مسخره می آمد که ما با هم غریبه باشیم، زیرا آنان طوری مرا در آغوش می گرفتند که گویی از همان ابتدا مرا می شناختند. وقتی به خانه مادرم رفتم، برای اولین بار صاحب اتاق مستقلی شدم. من فقط چند لباس داشتم که آنها در ساکی قهوه ای با خود آورده بودم. مادر گفت: “نگران نباش، برایت چیزهای جدید و قشنگی می خرم.” آن شب با امنیت کامل خوابیدم. دعا کردم مجبور نباشم آنجا را ترک کنم.
مادر کارهای قشنگی برای من انجام داد. او مرا به کلیسا برد، اجازه داد حیوانات اهلی داشته باشم. مرا در کلاس های اسب سواری و پیانو ثبت نام کرد. هر روز به من می گفت که دوستم دارد. اما محبت برای التیام دردهای درونی من کافی نبود. دائم فکر می کردم نظرش را تغییر می دهد. فکر می کردم اگر رفتارم بد باشد، او نیز مثل بقیه مرا ترک خواهد کرد.
بنابراین سعی کردم قبل از آنکه او مرا آزار دهد، من او را آزار دهم. گاهی در مورد مسائل جزئی با او مشاجره می کردم و وقتی اوضاع بر وفق مرادم نبود، عصبی می شدم. درها را به هم می کوبیدم. وقتی مادر سعی می کرد جلویم را بگیرد، او را می زدم. اما او همچنان شکیبا بود. مرا در آغوش می گرفت و می گفت که همیشه دوستم دارد. وقتی عصبانی می شدم، به من می گفت روی تخت فنری بپرم.
چون در درس هایم بسیار ضعیف بودم، او در انجام تکالیفم بسیار سخت گیری می کرد. روزی وقتی تلویزیون تماشا می کردم، او آمد و آن را خاموش کرد و گفت: “وقتی تکالیفت تمام شد، می تونی تلویزیون تماشا کنی.”
عصبانی شدم، کتاب هایم را برداشتم و پرت شان کردم. فریاد زدم: “ازت متنفرم و نمی خواهم با تو زندگی کنم.”
منتظر ماندم تا بگوید وسائلم را جمع کنم. وقتی این کار را نکرد، گفتم: “نمی خواهی مرا بیرون کنی؟”
گفت: “رفتارت را دوست ندارم، اما هیچگاه تو را از خانه بیرون نمی کنم. ما یک خانواده هستیم و خانواده ها یکدیگر را رها نمی کنند.”
حرف های او بر من اثر گذاشت. او با بقیه فرق داشت. او نمی خواست مرا رها کند. او واقعا دوستم داشت و من هم متوجه شدم که او را دوست دارم. گریه کردم و او را در آغوش گرفتم.
داستانی زیبا از کتاب سوپ جو که با بیش از ۳۴۵میلیون لایک رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و ادامه دارد...
ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.آن موقع من 9-8 ساله بودم.یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود.من قدم به تلفن نمیرسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم.
بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفتانگیزی زندگی میکند به نام «اطلاعات لطفاً» ، که همه چیز را در مورد همهکس میداند.
او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.
نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایهمان رفته بود.من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی میکردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند انگشتم را در دهانم میمکیدم و دور خانه راه میرفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم.
و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:
«اطلاعات بفرمائید»
من در حالی که اشک از چشمانم میآمد گفتم «انگشتم درد میکند»
«مادرت خانه نیست؟»
«هیچکس بجز من خانه نیست»
«آیا خونریزی داری؟»
«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد میکند»
«آیا میتوانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»
«بله، میتوانم»
«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»
بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه میکردم ...
مثلاً موقع امتحانات در درسهای جغرافی و ریاضی به من کمک میکرد.
یکروز که قناریمان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
او به حرفهایم گوش داد و با من همدردی کرد.
به او گفتم: «چرا پرندهای که چنین زیبا میخواند و همۀ اهل خانه را شاد میکند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»
من کمی تسکین یافتم.
یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند.
یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.
«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانهمان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.
من کمکم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.
غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم میافتادم.
راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت میگذاشت.
چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد.
من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی میکرد تلفنی حرف زدم
و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم میکنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».
به طرز معجزهآسایی همان صدای آشنا جواب داد.
«اطلاعات بفرمائید»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند؟»
مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر میکنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟»
و ادامه دادم «نمیدانم میدانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»
او گفت «تو هم میدانی که تلفنهایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام این سالها بارها به یادش بودهام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.
او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است.
سه ماه بعد به سیاتل برگشتم.
تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.
«اطلاعات بفرمائید»
«میتوام با شارون صحبت کنم؟»
«آیا دوستش هستید؟»
«بله، دوست قدیمی»
«متأسفم که این مطلب را به شما میگویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمهوقت کار میکرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»
قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمیاش هستید.
آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
با تعجب گفتم «بله»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»
سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.
خودش منظورم را میفهمد»
من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.
هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.
تقدیم به همه ی آدمهای تاثیر گذار زندگی مان.