صدای باران

شعر و مطالب جالب , رمان و داستان

صدای باران

شعر و مطالب جالب , رمان و داستان

داستان عاشقانه کوتاه جولیا و دیوید :

روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: »میخواهم رازی را به تو بگویم.


«پسر گفت: گوش میکنم. دختر گفت: » من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آن طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر میخوام.

« پسر گفت: »مشکلی نیست.« دختر پرسید: »یعنی تو الان ناراحت نیستی؟ « پسر گفت: » ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخالقیاتش با من میخواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم و عاشقانه دوستت دارم.« دختر با تعجب گفت: »یعنی تو باز میخواهی با من ازدواج کنی؟«

پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: »آره عشق من«

دختر پرسید: »مطمئنی دیوید؟« دیوید گفت: »آره و همین امروز هم میخوام تو را ببینم.« دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمی اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هر چه گذشت دختر نیامد… پس از ساعاتی موبایل دیوید زنگ خورد…

دختر گفت: سلام. پیتر گفت: سلام، پس کجایی؟ دختر گفت: »دارم میآیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟

« پیتر گفت: اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی آمدم عشق من. دختر گفت: آخه… پسر گفت: »آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم« و پایان تماس…

پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار دیوید ایستاد… دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد… پسر که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه میکرد.

دختر با لبخندی پر از اشک گفت سوارشو زندگی من… دیوید که هنوز باورش نشده بود، پرسید: »مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح میخواهم.« دختر گفت: »هیس، فقط سوارشو«


داستان عاشقانه کوتاه


آری، دخترک داستان عاشقانه کوتاه ما، دختر یکی از ثروتمند ترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانه ترین زندگی را ساختند.

دخترک سالها بعد داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف نمود و گفت هیچ وقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمیتوانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شدم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که میگفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد میکرد، اما من تسلیم نشدم و با خود میگفتم اگر میخواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. میدانم واقعا سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود.





گلچینی از شعرهای زیبای مهدیه قمشه ای در وصف بهار و گل افشانی

آمد بهار و فصل گل افشانی

ساقی بیار باده روحانی


 


زان آب آتشین که فرو شوید

از جان و دل کدورت ظلمانی


 


زان آب آتشین که از آن برقی

در طور دید، موسی عمرانی


 


زان باده ای که اهل صفا نوشند

ظاهر به ماهِ روزه، نه پنهانی


 


آن کیمیای اهل سعادت را

از جام روی دوست کنی ارزانی


 


در فصل گل ستایش و تجلی ست

از آن بزرگ بانوی ایرانی


 


آن بانوی یگانه دین پرور

استاد علم و دانش قرآنی


 


گویی ز بامداد اَلست آمد

توفیق او به خدمت انسانی


 


عمری حدیث زلف پریشان گفت

تا خلق وا رهد ز پریشانی


 


بانوی اصفهانی صاحب دل

می داد درس حکمت ایمانی


 


بر عاشقان دانش و دین می گفت

تفسیری از صحیفه سبحانی


 


کز آفتاب دانش و دانایی

نوری گرفت جوهر سلطانی


 


پروانگان شمع شب افروزش

صدها رجال و عالم ربانی


 


او در میان مجمع مشتاقان

همچون نگین دست سلیمانی


 


از محضر یگانه، دین ارباب

آموخت بس لطایف عرفانی


 


بانویی از ثُلاله زینب بود

در روزگار خود به سخنرانی


 


گسترد خوان علم و صلایی زد

ما را بر این ضیافت و مهمانی


 


ای اصفهان که شهره آفاقی

چون گوهری به تارک سلطانی


 


هم مهد اهل دانش و دانایی

هم در هنر چو شمع فروزانی


 


خورشید آسمان هنر با فخر

بر سکه تو کرده زرافشانی


 


ای شهر پرطراوت و حکمت خیز

چون سرمه ای به دیده ایرانی


 


سردفتری در آیت زیبایی

سرچشمه ای ز چشمه حیوانی


 


ساقی بیار بار دگر جامی

تا بنگری به دیده پنهانی


 


هر ذره ای ز عالم هستی را

در کار خویش عالی و چه دانی


 


«آتش» به وصف مردم صاحب دل

بلبل به شاخ گل به غزلخوانی


او هیچ گاه مرا ترک نکرد. مادرم قهرمان من است

داستان کوتاه




او هیچ گاه مرا ترک نکرد. مادرم قهرمان من است


داستان کوتاه


روی زمین خوابیدم و پاهایم را با عصبانیت به زمین کوبیدم و آنقدر فریاد زدم که گلویم خشک شد، فقط به این دلیل که مادر خوانده ام به من گفته بود اسباب بازی هایم را جمع کنم.

فریاد زدم: “ازت متنفرم.”

شش ساله بودم و نمی دانستم چرا همیشه آنقدر عصبانی هستم. از وقتی دو سالم بود، با پدر و مادر خوانده ام زندگی می کردم. مادر واقعی ام نمی توانست از من و پنج خواهرم نگهداری کند. چون پدر یا کسی را نداشتیم که از ما مراقبت کند، نزد خانواده های مختلفی به فرزند خواندگی پذیرفته شدیم.

احساس سردرگمی و تنهایی می کردم. نمی دانستم چگونه به دیگران بگویم چقدر احساس رنجش می کنم. عصبانیت تنها راهی بود که می توانستم احساسات درونی ام را ابراز کنم. چون دائم دردسر درست می کردم، سرانجام نامادری ام مرا به موسسه فرزند خواندگی بازگرداند. همان طور که مادر خوانده قبلی ام این کار را کرده بود. فکر می کردم منفورترین دختر روی زمین هستم.

بعد با کیت مک کان آشنا شدم. وقتی به دیدنم آمد، هفت ساله بودم و با سومین پدر و مادر خوانده ام زندگی می کردم. وقتی مادر خوانده ام گفت که کیت مجرد است و می خواهد کودکی را به فرزندی قبول کند، فکر نمی کردم او مرا انتخاب کند. فکر نمی کردم کسی حاضر باشد تا آخر عمر با من زندگی کند.

آن روز کیت مرا به مزرعه کدو حلوایی برد. خیلی خوش گذشت، اما فکر نمی کردم باز هم او را ببینم. چند روز بعد مددکار اجتماعی به خانه ما آمد و گفت که کیت می خواهد مرا به فرزندی بپذیرد. سپس از من پرسید آیا اشکالی ندارد که به جای زندگی با پدر و مادر، فقط با یک مادر زندگی کنم. در پاسخ گفتم: “من فقط کسی را می خواهم که دوستم داشته باشد.”

کیت روز بعد به دیدنم آمد. توضیح داد که مراحل قانونی کار یک سال طول می کشد، اما من می توانم به خانه او نقل مکان کنم. به وجد آمدم، اما باز هم می ترسیدم. من و کیت کاملاً با هم غریبه بودیم. نمی دانستم وقتی مرا بشناسد، عقیده اش را تغییر می دهد یا نه. او متوجه ترس من شد. مرا در آغوش گرفت و گفت: “می دانم خیلی رنج کشیده ای. می دانم می ترسی. اما قول می دهم هیچگاه ترکت نکنم. ما دیگر یک خانواده هستیم.”

چشمانم پر از اشک است. ناگهان متوجه شدم او هم مثل من تنهاست. گفتم: “باشد مادر”

هفته بعد با مادربزرگ و پدربزرگ و خاله و دایی جدیدم و بچه های شان آشنا شدم. به نظر مسخره می آمد که ما با هم غریبه باشیم، زیرا آنان طوری مرا در آغوش می گرفتند که گویی از همان ابتدا مرا می شناختند. وقتی به خانه مادرم رفتم، برای اولین بار صاحب اتاق مستقلی شدم. من فقط چند لباس داشتم که آنها در ساکی قهوه ای با خود آورده بودم. مادر گفت: “نگران نباش، برایت چیزهای جدید و قشنگی می خرم.” آن شب با امنیت کامل خوابیدم. دعا کردم مجبور نباشم آنجا را ترک کنم.

مادر کارهای قشنگی برای من انجام داد. او مرا به کلیسا برد، اجازه داد حیوانات اهلی داشته باشم. مرا در کلاس های اسب سواری و پیانو ثبت نام کرد. هر روز به من می گفت که دوستم دارد. اما محبت برای التیام دردهای درونی من کافی نبود. دائم فکر می کردم نظرش را تغییر می دهد. فکر می کردم اگر رفتارم بد باشد، او نیز مثل بقیه مرا ترک خواهد کرد.

بنابراین سعی کردم قبل از آنکه او مرا آزار دهد، من او را آزار دهم. گاهی در مورد مسائل جزئی با او مشاجره می کردم و وقتی اوضاع بر وفق مرادم نبود، عصبی می شدم. درها را به هم می کوبیدم. وقتی مادر سعی می کرد جلویم را بگیرد، او را می زدم. اما او همچنان شکیبا بود. مرا در آغوش می گرفت و می گفت که همیشه دوستم دارد. وقتی عصبانی می شدم، به من می گفت روی تخت فنری بپرم.

چون در درس هایم بسیار ضعیف بودم، او در انجام تکالیفم بسیار سخت گیری می کرد. روزی وقتی تلویزیون تماشا می کردم، او آمد و آن را خاموش کرد و گفت: “وقتی تکالیفت تمام شد، می تونی تلویزیون تماشا کنی.”

عصبانی شدم، کتاب هایم را برداشتم و پرت شان کردم. فریاد زدم: “ازت متنفرم و نمی خواهم با تو زندگی کنم.”

منتظر ماندم تا بگوید وسائلم را جمع کنم. وقتی این کار را نکرد، گفتم: “نمی خواهی مرا بیرون کنی؟”

گفت: “رفتارت را دوست ندارم، اما هیچگاه تو را از خانه بیرون نمی کنم. ما یک خانواده هستیم و خانواده ها یکدیگر را رها نمی کنند.”

حرف های او بر من اثر گذاشت. او با بقیه فرق داشت. او نمی خواست مرا رها کند. او واقعا دوستم داشت و من هم متوجه شدم که او را دوست دارم. گریه کردم و او را در آغوش گرفتم.

داستان کوتاه و زیبای یک لیوان شیر

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست می آورد روزی دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل دز جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بغلی تقاضای غذا کند.

با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را به روی او گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.


پسرک شیر را سرکشیده و آهسته گفت:چقدر باید به شما بپردازم؟


دختر جوان گفت:هیچ.مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم در از شما تشکر می کنم


پسرک که هاروراد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قوی تر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسان های نیکو کار نیز بیشتر شد.تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.


سالها بعد…


زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد.پزشکان از درمان وی عاجز شدند.او به شهر بزرگتری انتقال یافت.


دکتر هاروارد کلی در مورد مشاوره وضعیت این زن فزاخوانده شد.وقتی اون نام شهری را که زن جوان از آن آمده بود شنید برق عجیبی در چشمهایش نمایان شد.او بلافاصله بیمار را شناخت.


مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد بست هر چه در توان دارد برای نجات زندگی او بکار گیرد.


مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.روز ترخیص بیماری فرارسید.زن با ترس و لرز صورت حساب را گشود.او اطمینان داشت باید تا آخر عمر برای پرداخت صورت حساب کار کند.نگاهی به صورت حساب انداخت.جمله ای به چشمش خورد:


"همه ی مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخت شده است"   امضا دکتر هاروارد کلی

پستچی

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|


چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.

خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.

از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.

تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا که دید زیر لب گفت : دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :چقدر نامه دارید.خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!


چیستا یثربی